شعر وغزلهای من



چونکه دلدار تو بودی
به سر دار شدم
در پی عشق تو بودم
با تو بیدار شدم
گفت ساقی می و مطلب
به تمامت دادم
گفتم از انچه تو دادیست
گرفتار شدم
صبر ایوب ندارم
که به وصلت برسم
من اسیر چشم آن
مطرب خممار شدم
اربعینی بگذشت
از غم هجران فریاد
نرسیدم به تو و
قصه فرهاد شدم

تو چون چشمه ساران
زلالی و جاری
تو همزاد باران

تو از بطن خاکی
درختی شکفته
تو سروی خرامان

رسیده به خورشید
به سر شور و امید
سراسر بهاران

نشد صورت عشق
بدون نگاهت
بیاید در امکان

سحر جان بیشه
پر از عطر شبنم
تو در پرده پنهان

و من باز آرام
نشستم کنارت
ولی گیج و حیران

کجا خواهد آمد
کجا رفته اصلا
چرا من غزل خوان

تو را دوره کردم
تو در من نبودی ؟
در آن شور عریان

راز میگویم و من سرزده و حیرانم
باده عشق به من داد از آن عطشانم

فاش شد این که دو بال از سر جودش بخشید
حالیا میروم و در دو جهان پر رانم

سیر آفاق و عدم هر قدمش آگاهیست
او دمی داد که در رقص و طرب سییالم

گفت صوفی مگر این باده ی انگور نبود
گفتم این باده نبودست در این بادیه من میدانم

هوای عشقت ، به سرم
نگاه توست ، در نظرم
ببین که آواره شدم
کوی به کو ، در سفرم
بده نجاتم ای صنم
اسیر و در بند تنم
بگو چگونه پر زنم
که سر به جنت بزنم
رانده مرا ، گناه من
تو می شوی پناهم
پس از همه جدال ها
تو می شوی گواهم
به سان عشق اولین
که در ازل ، شناختم
به عشق میرسم به تو
زمانه بی خود شدنم

چون هم نظرش گشتم ، آن شور هویدا شد

در باب طلب بودم ، معشوق که پیدا شد


من مست نبودم از ، آن جام اهورایی

با ساغر عشق آمد ، این قائله برپا شد


گفتند نمیابی ، یک سجده به جا ماندست

عاشق که شدم او هم ، در سجده یکتا شد


حق خواست که آدم شد ، در کثرت آدم ها

با عشق یکی گردند ، چون قطره که دریا شد


در وادی عشق اصل و مبنا هستند

آنها که ز باده های معنا مستند

از ساغر وحدت ار تورا هم بدهند

در چشم خدا بین همه اجزاء جهان او هستند

آن منتظرانی که ز آیین هایند

گویید بیایند که اینجا همگی یک دستند

ادراک شبانگاهی ما درسی بود

تا باز شود چشم و بگویم همه در پیوستند


شبی به خواب من بیا مرا به خلوتی ببر
بیا که دلتنگ تو ام بی تو نمیشود سحر
آینه در آینه شد صورت ماهت ای قمر
بیا که عمر کوته ام بی تو نمیدهد ثمر
گویم از آن دمی که شد در سر ما خیال تو
از آ ن زمان که عشق تو چون نفس است ومستمر
برد به پرواز و مرا بر پر سیمرغ نشاند
آنکه رهاست از جهان صاحب اعجاز و نظر

چه خوش و آب و رنگ عشقی که ز چشم تو شد آغار
چه بلند و در چه اوجی است
به خیالت ای گل آواز

به هوای کویت این بار
صنما کجا روم باز
نه ، بدان ، دوا نگردم به طبابت طبیبان
که سرم شده هوایی و تویی علاج این راز

چو به دام عشق گشتم نشود رها عنانم
و هر آن عنان ببازم و به دام بسته ام باز

چه شود شوی دوباره تو به کوی ما خرامان
که دمی نیاز دارم به نگاه های پر ناز

نه سری که سر گذارم به سرا و سایه بانش

نه دلی که دل ببازم به فنای جاودانش

نه خودی مانده خدایا و نه خیالی از دو چشمش

نه شود شوم روانه ز شعاع تار مویش

نه توان تاب دارم به تمامی طوافش

نه سزاست سوز و حسرت چو نمیرسم به قافش

نه به بند باده باشم نه اسیر می ، فروشش

نه رها شوم ز عشقش چو غلامه حلقه گوشش



شهره آفاق عشق
گشته ام از عشق تو
رفته ام اندر سما
کوی به کوی ، کوی تو
گر نتوانم رسم
خرده بر این خاک نیست
خاکی بی مقصدم
واله و مفتون تو
گفت شبی مطربی
در طرب آ و بخوان
خواندم از آن شب به عشق
هر نفس از روی تو
گر که نشانم دهی
یا که دهی از سبو
من به جهان خرم ام
مست به مینای تو

تمام عشق من به تو  ، از آن  ، نگاه اولین

برای بردن دلم  ، چه کرده ای تو نازنین

تمام شوق وصل را  ، ز چشم تو گرفته ام

دگر چه مانده از دلم ، پر از تو گشته دلنشین

نگاه میکنم به تو ، به هر کجا که بنگرم

ببین چگونه مانده ام ، سر به هوا درین زمین

درین مجال عاشقی ، بر تو کسی حریف نیست

تمام دل نوشته ها ، به وصف توست مه جبین


دوش آمد به برم
رقص کنان رقص سما
گفتمش این که چه حالیست
چه حالید شما
صحبت پیر مغان را به که گویم
به که گویم که مگوست
راز اهل دل و
اهل دل و اسرار خدا
سر بر آورد نگاری و
نگاری که به بزمم بنشست
گفت سالک بنگر آینه را
صوفیه کاشف اسرار شمایید شما
سر زدن بر سوی کویش
نتوانم ، نتوانم دیگر
این طریقیست که بی سر
که بی سر برود سوی خدا

دوش آمد به برم
رقص کنان رقص سما
گفتمش این که , چه حالیست
چه حالید شما
صحبت پیر مغان را به که گویم
به که گویم , که مگوست
راز اهل دل و
اهل دل و اسرار خدا
سر بر آورد نگاری و
نگاری که به بزمم بنشست
گفت سالک بنگر آینه را
صوفیه کاشف اسرار شمایید شما
سر زدن بر سوی کویش
نتوانم ، نتوانم دیگر
این طریقیست که بی سر
که بی سر برود سوی خدا

چونکه دلدار تو بودی
به سر دار شدم
در پی عشق تو بودم
با تو بیدار شدم
گفت ساقی می و مطلب
به تمامت دادم
گفتم از انچه تو دادیست
گرفتار شدم
صبر ایوب ندارم
که به وصلت برسم
من اسیر چشم آن
مطرب خممار شدم
اربعینی بگذشت
از غم هجران فریاد
نرسیدم به تو و
باز به تکرار شدم

گفتم از آتش عشقت ، که مرا سوزانده
کان منی برده و خاکستر آن جا مانده
گفتم از نور دو چشمت که به راهم اورد
مطلع شعر مرا ، بیت تو زیبا کرده
گفتم از ساغر ساقی ، که به جانم میریخت
مستی ی هر شب ما ، ذکر تو بر پا کرده
گفتم از حال خوشم ، شور سماعی خاموش
پر شدن از خود و هر چیز که او پر کرده

تمام بغض من آنجاست
کنار رد پاهایت
میان خاطراتی که
مرور اش کردم هر ساعت
منم ، تنها ترین آدم
بدون تو که حوا ای
کدامین سیب را باید
ببویم تا شوم راحت
نگاهم کردی و گفتی
تو را با من که کاری نیست
تمام کار من بودی و من
در بند چشمانت
نمیخواهم شبی دیگر
تو را در خواب ودر رویا
بیا در صبح صادق باش
به تنهایی نکن عادت

در وصف نمی اید
زیبایی چشمانت
در فهم نمی گجد
آن زلف پریشانت
باز عقل ربود ازمن
آن طره ریزانت
سالک ز چه رو ماندی
بازای که می خوانت
یک وعده ازو غافل
چونی که نمی ارزد
این عمر بدون آن
تابی که به مژگانت
در عشق مجالی نیست
چون عقل خیالی نیست
در راه حقیقت باش
تا زنده شود جانت

تو نو بهار منی

همیشه کنار منی

در اوج بی قراری من

تویی که قرار منی

 

صدای پای نسیم

مرا به خاطره برد

میان خاطره ها 

تو در خیال منی

 

در این مسیر خطیر

پر از شرارت و گیر

تو آمدی چون شمس

و دستگیر من

 

خبر نداشت به عشق

زلال می شود آب

در آن میس و جامی

که می دهد صنمی

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Adam تغدیه تبریز موزیک آپشن خودرو | گندم کار فیلترشکن قوی و امن برای کامپیوتر فروش سوله سایت تفریحی ورتکس طلسم صبي فروشگاه مدرن کالا